بایگانی روزانه: 13/10/2012

قلندر 9

داستانک

قران را بوسید و راه افتاد.کاسه آب را که پشت سرش بر زمین ریختند نیم نگاهی به عقب انداخت و لبخندی مبهم از سر تکلیف زد که طعم خاصی نداشت…جائی را نشانه نرفته بود، فقط حس میکرد که بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش…بغضی که میرفت تا بشکفد را فرو داد تا دم رفتن اوقات کسی را تلخ نکند…مادر هم همینطور کرده بود…

باروبندیلی نداشت ولی همانی که بود را در چمدان سفری اش به دقت چیده بود.یکی دو دست لباس زیر و رو بود،لیف و مسواک یک سری مدارک و کمی غذای خشک  و یکی دو قلم کم اهمیت دیگر که به اصرار مادر برداشته بود و اگر فرصتی می یافت آنها را دور از چشم او به جای میگذاشت.نخ و سوزن را هم مادر به آخر لیستش اضافه کرده بود چرا که تنها او بود که اهمیت آنها را در زندگی درک میکرد.خودش که عمرا فکرش به بعضی از این چیزها میرسید.کمی هم  پول بود  که به دقت آن را جای مطمئنی پنهان کرده بود…زیاد نبود ولی زیاد نبودنش چیزی از اهمیتش کم نمیکرد…

راه که افتاد حس عجیبی داشت…دلشوره به جانش افتاده بود که نکند چیز مهمی را جا گذاشته باشد…یکبار دیگر نیم نگاهی به لیستی  که نوشته بود انداخت.ده دوازده قلمی میشد و کنار همه آنها تیک خورده بود.هر کدام را که در چمدان گذاشته بود کنارشان یک علامت زده بود و شواهد نشان میدادند که چیزی از قلم نیافتاده است.پس چرا این حس لعنتی رهایش نمیکرد؟!کاغذ را تا کرد و اینبار حافظه را به مدد گرفت…پدر بزرگ میگفت در سفر سه چیز را فراموش نکنید:پول،کبریت و نخ و سوزن…پیله ور بود و تجربه سالها سفر با اسب و قاطر و اتولهای قدیمیش همین یک جمله بود که هروقت فرصت میکرد به بچه ها و نوه هایش میگفت!…طی یک ماه گذشته هرچه را که فکر میکرد لازم خواهد داشت را نوشته بود ولی باز هم نگران بود…باید یک چیز مهم را جا گذاشته باشد…اگر نه پس چرا باید اینهمه آشفته باشد؟و بعد به خودش دلداری میداد…امهات را برداشته ام و اگر چیزی جا مانده باشد قاعدتا نباید اهمییت زیادی داشته باشد…

وقتی رسید توی دلش خالی بود…دلش را جا گذاشته بود… یادش آمد که جلوی دلش تیک نزده  است…

۱ دیدگاه

دسته امان از اين موجود دوپا